نمیدونُم چِم شده مانی!
ای روزا همش زِبونُم میگیره وُ کلمه ها نصفه نیمه میان سِرِ زِبونُم.
مرضیه تو راهرو مُنه دیده میگه ها؟ چی میخوای؟
میخواستم بِگُم از خانوم امیری میخوام بِرام یادُم رفت کلمهش چه بود
ها یادُم اومد! قلمه! بِرام قلمه بزنه حالا ای خو خوبه مانی! همه چی یادُم میره. انگار یکی پاک کن گرفته رو مغزُم و همه ی خاطراتُم و لغاتِمه از ذهنُم پاک کرده.
مانی نکنه دارُم پیر میشُم؟
حتی یه جمله هم عین آدم نمیتونُم بگُم. هی میگفتی تو بلبل زبونی ورپریده؟ حالا بیو سِی کن.
هم حافظهم ضِعیف شده هم نمیتونُم حرف بِزِنُم.